بند برخاستن از چیزی، کنایه از دور شدن بند از آن چیز. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). - بند خموشی برخاستن، کنایه از مهر سکوت را شکستن است: روز و شب چون خونیان دارم بزیر تیغ جای تا مرا بند خموشی از زبان برخاسته ست. صائب (از آنندراج)
بند برخاستن از چیزی، کنایه از دور شدن بند از آن چیز. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). - بند خموشی برخاستن، کنایه از مهر سکوت را شکستن است: روز و شب چون خونیان دارم بزیر تیغ جای تا مرا بند خموشی از زبان برخاسته ست. صائب (از آنندراج)
رنگ گرفتن. (آنندراج). لون پذیرفتن. رنگ چیزی را قبول کردن: گل پژمرده رنگی غیر حسرت برنمی دارد دل افسرده داغی جز خیالت برنمی دارد. میرزا جلال اسیر (از بهار عجم). - رنگ خجالت برداشتن، از شرمگینی رنگ سرخ بر چهره گرفتن. رنگ سرخ پذیرفتن چهره از فرط شرم و حیا: قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشت چهرۀ بی شرم تو رنگ خجالت برنداشت. صائب (از بهار عجم). ، رنگ بردن. رنگ سوختن. (آنندراج). بیرنگ ساختن واز بین بردن رنگ چیزی. رنگ چیزی را زایل ساختن و دگرگون کردن. و رجوع به رنگ بردن و رنگ سوختن شود: ز صدمت تو توان کرد کوه را سیماب ز هیبت تو توان رنگ ارغوان برداشت. حسین سنائی (از بهار عجم)
رنگ گرفتن. (آنندراج). لون پذیرفتن. رنگ چیزی را قبول کردن: گل پژمرده رنگی غیر حسرت برنمی دارد دل افسرده داغی جز خیالت برنمی دارد. میرزا جلال اسیر (از بهار عجم). - رنگ خجالت برداشتن، از شرمگینی رنگ سرخ بر چهره گرفتن. رنگ سرخ پذیرفتن چهره از فرط شرم و حیا: قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشت چهرۀ بی شرم تو رنگ خجالت برنداشت. صائب (از بهار عجم). ، رنگ بردن. رنگ سوختن. (آنندراج). بیرنگ ساختن واز بین بردن رنگ چیزی. رنگ چیزی را زایل ساختن و دگرگون کردن. و رجوع به رنگ بردن و رنگ سوختن شود: ز صدمت تو توان کرد کوه را سیماب ز هیبت تو توان رنگ ارغوان برداشت. حسین سنائی (از بهار عجم)